تاریخ انتشار : سه شنبه 18 بهمن 1401 - 21:51
342 بازدید
کد خبر : 3176

نگاهی فلسفی و روانکاوانه به “فیلم چرا گریه نمیکنی؟!” ساخته علیرضا معتمدی

نگاهی فلسفی و روانکاوانه به "فیلم چرا گریه نمیکنی؟!" ساخته علیرضا معتمدی با نقد شیوا مهرجو

چرا به جای هیچ، چیزی هست؟!

مرگ سرچشمه ی اصلی و آغازین اضطراب است.

موقعیت های غیر قابل تغییر و جبران ناپذیر خاصی وجود دارند که فرد را از درون تکان میدهند، از مرتبه ی روزمره ی هستی، که هایدگر آن را غیر اصیل و ناموثق نامیده است بیرون میکشانند و به مرحله ی اندیشیدن هستی میبرند.

مرگ آگاهی موقعیتی است که امکان زندگی اصیل و موثق را برایمان فراهم میکند.

موقعیت کاراکتر “علی” و زمان مواجه اش با مرگ برادر خود، یکی از این موقعیت های مرزی است که برایش هستی را خالی از هر گونه معنا میکند.

زندگی برایش پوچ و تهی میشود و بر سر دو راهی اگزیستانسیالیستی قرار میگیرد که آیا رنج هستی را باید تحمل کرد و ادامه داد یا باید به آن پایان داد..

در طول فیلم او درگیر پیدا کردن پاسخی برای این سوال هستی شناسانه است.

مسئله ای که به درستی در این فیلم، دیده میشود این است که شخصی که دچار پوچی اگزیستانسیالیستی شده است، غمگین یا افسرده نمیشود، بلکه هیچ چیز دیگر برای او محلی از اعراب ندارد که او را افسرده کند؛ همه چیز بی اهمیت میشود و شخص بی هدف است.

ممکن است به وضعیتی که او را دچار بحران کرده است بخندد، یا به راحتی درمورد آن شوخی کند!

راه حل چیست؟!

مرگ ، خود را به مثابه ی شخصی ترین امکان که غیر ارتباطی، قطعی و در گوهر خود نامتعین است و نمیتواند پشت سر گذاشته شود، آشکار میسازد.

در این فیلم به درستی از پارادایم های متفاوتی برای حل این مسئله کمک گرفته میشود و هیچ کدام تغییری در وضعیت موجود ایجاد نمیکند.

پارادایم مذهب ، عشق و روانکاوی‌ و حتی مواد مخدر و‌مشروبات الکلی!!

یا مواجه دوباره با مسئله ی مرگ! زمانی که به همراه دوست خود قبری میکنند و علی تا صبح در آن میخوابد تا بتواند مرگ را لمس کند.

راه حل، شاید فقط تصیمیم و انتخاب اوست!

و کسانی که از زندگی به مثابه زندگی سخن میگویند..صبا، حمزه، و دیدن آن جوانه ی تازه روییده در قبر!

این کاراکتر در مسیر درمان اگزیستانسیالیستی با خودش روبرو میشود؛ چیزی که تمام مدت از آن فرار میکرد و در بخشی از فیلم به این موضوع اشاره میکند که به جای حل مشکل، سعی در فرار از مشکل دارد. اما انتخاب فرد همزاد که میتواند تمثیلی از مواجه با خود؛ ایگو ایده آل، باشد توسط فیلمساز به هوشمندی شکل میگیرد که در مسیر داستان متوجه میشویم که این رویارویی با خود تمثیلی، به چه میزان در پذیرش شرایط زندگی برای کاراکتر علی میتواند موثر باشد!

هایدگر معتقد است که انسان ها باید با تصمیماتی که میگیرند، از امکان های موجود بر سر راهشان استفاده کنند.

و این تصیمیم، شروع تغییر برای علی است.

لحظه ای که پوچی هستی را میپذیرد و تصمیم میگیرد ادامه دهد، از امکان های موجود استفاده کند و صرفا از زندگی لذت ببرد.

حتی اگر در همان لحظه، ناگهانی ازدواج کند!

حتی اگر سکته کند و به سی سی یو برود!

تمام این ها امکان های اوست..

با تمام خلأ و تهی بودن آن!

به گفته ی فروید، هر ترسی در نهایت ترس از مرگ است! درک و دریافت مرگ حقیقتا امکان پذیر نیست و همیشه بخشی از ایگو، به عنوان ناظر زنده باقی میماند. ترس از مرگ مانند ترس از وجدان، شکل تکامل یافته ی ترس از اختگی است.

بهتر است در واقعیت و در افکارمان جایگاهی شایسته برای مرگ در نظر بگیریم و اهمیت کمتری برای منش ناخوداگاه به مرگ قائل شویم.

و اما ناخوداگاه!

در صحنه ی آخر فیلم “چرا گریه نمیکنی؟!” میبینیم که علی بالاخره گریه میکند!

به دلیل قبول نکردن گلی که در فوتبال زده است توسط داور!

آیا ریشه اصلی گریه ی او نزدن گل است؟!

در بسیاری مواقع ما احساسات ناشناخته و درهم آمیخته ای داریم که منشأ آن ها مشخص نیست!

ممکن است از چیزی ناراحت باشیم و علت اصلی آن را ندانیم!

و یا حتی بی دلیل خشمگین شویم!

برای علی این لحظه یکی از همان لحظه هاست که احساسات سرکوب شده ی ناخوداگاه در یک لحظه در یک موقعیت بی ربط بیرون میزند و شخص میتواند برون ریزی کند!

حتی اگر علت اصلی چیز دیگری باشد.

علی میپذیرد، تصمیم میگیرد که زندگی کند!

دوگانگی اصلی در ذات زندگی نهفته شده است:میان زندگی و مرگ، اروس و تاناتوس.

در ارتباط با فیلم “رضا”، فیلم دیگر علیرضا معتمدی، میتوان اذعان داشت که شخص کارگردان پروسه ای طولانی را طی کرده است،شاید همان پروسه ای که “علی” در طول فیلم “چرا گریه نمیکنی؟!” طی میکند.

گویی “علی” و “رضا” تکه هایی از خود کارگردان، “علیرضا” معتمدی هستند.

در نهایت او میگوید که حتی دیگر نمیخواهد ورزش کند، در اصل او ورزش میکرد که سالم بماند! او پذیرای مسئله ای چون مرگ میشود و میداند که راهی برای فرار از آن نیست.

در هر دو فیلم عناصری وجود دارد که به زیبایی تکرار میشوند، همانند دال هایی که معطوف به مدلول هایی است که تغییر نمیکنند و پا برجا می مانند.

مانند کیفی که کاراکتر اصلی در هر دو فیلم با خود حمل میکند، یا دال” شهناز ” که در یک فیلم نام مادر کاراکتر است و در فیلم دیگر ادامه ی اسم خود اوست، علی شهناز!

مرگ برادر، همسری که با نبودنش کاملا وجود دارد، ارتباط صمیمی با عمه، فوتبال!

گویی کاراکتر “علی” در فیلم “چرا گریه نمیکنی؟!” وضعیتی از آینده ی مسیری است که کاراکتر “رضا” در فیلم “رضا” طی میکند.

کاراکتری که هنوز به وضعیت پوچی اگزیستانسیال دست پیدا نکرده است، در صورتی که علی حتی خود را از بند مسئولیت هایی که برایش تعریف شده است هم، رها میکند.

او میگوید؛ دیگر نمیخواهم که کسی نگرانم باشد، موبایل نمیخواهد، حتی مسئولیت کاری خود را هم کنار میگذارد و از کارش استعفا میدهد.

و سوال این است که آینده ی کاراکتر “علی”پس از پذیرفتن مسئله ی مرگ و آری گفتن به زندگی چه میتواند باشد؟!

شاید در فیلم بعدی علیرضا معتمدی شاهد آن باشیم؛ کاراکتری که پوچی را درک میکند و انتخاب میکند که زندگی کند قطعا کاراکتری متفاوت با عموم مردم است. که میتوان مجموع این دو‌ فیلم و‌ شاید فیلم بعدی را یک سه گانه در نظر گرفت.

دغدغه مند بودن فیلمساز در ارتباط با سوژه ای که انتخاب میکند، مهمترین تاثیر را در کیفیت محصول نهایی دارد و در این مورد این دغدغه مند بودن به شدت احساس میشود، مسئله کاملا شخصی اما جهان شمول…!!!

 

شیوا مهرجو

تاریخ ۱۸ بهمن ۱۴۰۱

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 2 در انتظار بررسی : 2 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.